پرچمی که در آبانماه ۱۳۵۷ در پاریس ـ نوفل لوشاتو به زمین گذاشته شد، پرچم دفاع از دستاوردهای نهضت مشروطه و قانون اساسی آن، شاپور بختیار، با تشکیل دولت قانونی خود، آن را در تهران از نو برافراشت تا راه کسانی را که به دستاویز آزادی میخواستند ملت را به بند اسارت مشروعه بکشانند سد کند
پس از تسلط آخوندها و پیاده نظام «مترقی» آنها بر کشور، مردی که اهل سکوت و تسلیم در برابر شرارت نبود بناچار به خارج از کشور آمد و دفاع از دستاوردهای نهضت مشروطه را ادامه داد و پرچم آن را همچنان برافراشته نگاه داشت. کار بزرگ تاریخی بختیار مانع از آن شد که در ایران و در جهان بگویند حکومت آخوند بر کشور هیچ مخالفی نداشته، بلایی که بر سر کشور نازل شد خواست ملت ایران بوده و این فاجعه برای ایران اجتناب ناپذیر بودهاست. این که پیشروان جامعهای در یک نبرد شکست بخورند بسیار پیش آمده و میآید؛ آنچه مهم است اثر ایستادگی آنان است که دشمن هم از عظمت آن غافل نیست. عذر بسیاری از کسانی که تسلیم أرادهی خمینی شدند این بوده که گویا در آن روزها دیگر کار از کار گذشته بود و سیل خروشان تودهی مردم جایی برای مقاومت و انتخاب نمیگذاشت. پاسخ این ادعا بسیار ساده است. نخست این که اگر کسی در خود اراده یا توان مقابله با یک «سیل» را نمیبیند آیا رواست که به هموارترکردن راه برای آن «سیل» نیز کمک کند و آخرین سنگ های سر راه آن را هم بشکند یا بردارد؟ آیا بهتر نیست که دست کم به کناری بنشیند و به سیل نپیوندد؟ اما مهم تر از این یک اصل علمی و تاریخی است که امروز در علوم دقیق هم به اثبات رسیده است۱؛ این اصل که در تاریخ هیچ حادثهی صددرصد محتوم و اجتناب ناپذیری وجودندارد، زیرا اگر خلاف آن را بپذیریم باید دور مفهوم أرادهی انسان ها را قلم گرفت و در برابر هرچه پیش آمد تسلیم شد. تسلیم شدن به حوادث به دستاویز «سیل خروشان تودهها» به معنی انکار ارزش و اعتبار أرادهی انسان است، أرادهای که در لحظاتی استثنائی در وجود مردان و زنانی استثنائی پدیدار میشود. قهرمان آن کس نیست، یا تنها آن کس نیست، که در برابر دادستان نظامی بر سر عقیدهی خود، اگرچه به بهای جان او باشد، پافشاری میکند، و نه همیشه بر سر عقیده ای درست. قهرمان ملی کسی است که در لحظهای استثنائی، زمانی که دیگران توان و أرادهی رودررویی با حادثهای شوم یا نیرویی غیرعادی را در خود نمیبینند، پای به پیش میگذارد؛ با هشدار به دیگران برای بیدار ساختن آنان و اخطار به دشمن، و آرشوار جان خود را در چلهی کمان میگذارد تا نشان دهد در برابر دشمن أرادهای آهنین و آگاه وجوددارد و زنان و مردانِ با أرادهی دیگر، اما مبتدی و بیتجربه، خود را تنها إحساس نکنند. آرش افسانهها و یعقوب لیث در برابر خلیفه، بابک خرمدین و ابومسلم در برابر خلیفههای دیگر نیز با «سیل خروشان» سپاهیان سفاک عرب روبرو بودند، اما با أرادهی خود موجودیت و أرادهی آزاد ملتی را به ظهور رساندند، تا اگر هم خود کامیاب نشدند دیگران با پیگرفتن ردپایشان کار آنان را به سرانجام برسانند
بختیار نیز، با آن ایستادگی، بار نخست در خاک کشور و بار دوم در مهاجرت، ردپایی از خود برجا گذاشت که نسلهای پس از او میتوانند با پیگرفتن آن به راه رهایی گام گذارند، و از هم اکنون نیز گذاشتهاند. نام بختیار و راه او افتخار و تکیهگاه همهی ایرانیانی شد که بی آن که صدایشان شنیدهشود از همان روز نخست به رژیم ضدایرانی تحجر و سبعیت آخوندی نه میگفتند و خود و فرزندانشان امروز بار دیگر در هر کوی و برزن ایران پرچم آزادیخواهی را برافراشته نگهمیدارند: زنان دلاوری که سالهاست در برابر تحقیر و ننگ حجاب اجباری با قبول هر نوع خطری روسری های خود را درخیابان ها از سربرمیدارند و از آنها پرچم آزادی میسازند؛ کارگران دلیری که اینهمه ستم از سوی کسانی را که کشور را ملک طلق خود پنداشتهاند تحمل نکرده شب و روز با آن درگیرند؛ وکیلان دادگستری که برای دفاع از حقوق کنشگران بیگناه با قبول هر خطری در برابر زور و قانونشکنی جلادان رژیم ایستادگی میکنند؛ نرگس محمدی ها و نسرین ستوده ها، افکاریهایی که افتخار یک ملت اند. اقدام دلاوران سیاسی ـ نظامی در چارچوب برنامه ی معروف به پایگاه شاهرخی (نوژه) نیز، بهمنظور قیام و برافکندن نظامی که اگر استحکام مییافت میتوانست دهها سال به ویرانی کشور ادامه دهد ـ چنان که داد ـ با الهام از ایستادگی بختیار و بهنام قانون اساسی مشروطه صورت میگرفت و به همین مناسبت نیز بود که سران سیاسی ـ نظامی آن، از جمله ابوالقاسم خادم عضو و کادر برجستهی حزب ایران و یار وفادار بختیار برای رهبری سیاسی آن به او روی آوردند و او نیز پس از بررسی هدف و نقشهی راه آنان انجام این وظیفه را به عهده گرفت. آنان نیز با تقدیم جان عزیز خود بر درستی این راه مهر تأیید زدند
در این میان پیادهنظام های فتنه که ابلهانه به آلت دست خمینی و دیگر فداییان اسلام تبدیل شدند و پس از رسیدن این موجودات عصر حجر به مقصود خود دیگر به خدماتشان نیازی نبود با چنان ضرباتی روبرو شدند که سالیان دراز به سرگیجهای مهلک گرفتار بودند. اگر در میان آنان بسی از اهل اندیشه و انسان صمیمی از این شهامت برخوردار بودند که به خطای آن زمان خود در تشخیص دوستان و دشمنان آزادی اذعان کنند، آنها که فاقد چنین صفتی بودند برای توجیه خبط مرگبار خود بهانهای جستند و مدعی شدند که پیروی آنان از خمینی برای برانداختن سلطنت و برقراری جمهوری بودهاست و اگر هنوز در نیل به هدف اخیر کامیاب نشدهاند دستکم «شر سلطنت» را از سر ملت کم کردهاند. آنها میکوشند تا مردم را به این دلخوش سازند که «ایران از سلطنت عبور کرده و به جمهوری رسیدهاست»، یعنی با پیوستن به خمینی فتح خیبر کردهاند. اما آنها پس از ده ها سال گیجی هنوز هم نمیگویند که اگر واقعاً این هدف را دنبال میکردهاند و بدان دست یافتهاند این کامیابی به چه بهایی حاصل شده و امروز فاصلهی آنها با هدف دومشان، یعنی یک جمهوری واقعاً دموکراتیک و لاییک چند هزار فرسنگ است. نمیگویند که با این کار، برای دست یافتن به یک هدف فرعی و خیالی، که ضرورت آن معلوم نبوده، اصل را فدای آن کردهاند، حاکیمت ملی بهدستآمده در مشروطه را به باددادهاند، کل دستاوردهای گرانبهای مشروطیت را فدای تحقق مقصود گنگ و موهوم خود ساختهاند؛ و به فرض این هم که نجات اصول و آزادیهای مشروطه، به عنوان هدف آنان، مستلزم پایان سلطنت، یعنی یکی از نهاهای آن میبود، در واقع، آنها بجای برانداختن سلطنت و بنام آن، خودِ مشروطه را برانداختهاند؛ کل مشروطه را! چیزی که آن را نقض غرض مینامند: کشتن بیمار با دارویی صدها بار مهلکتر از خود بیماری. از اینجاست که روشن میشود که کوشش در توجیه پیروی از خمینی به منظور دست یافتن به جمهوری یک عذر بعدی است که هنگام آن تصمیم، هنگام آن پیروی، انگیزهی واقعی آنان نبوده و پس از آن که با خوردن آن ضربات گیجکننده و هولناک به خبط خود پیبردهاند، چون حاضر نیستند به آن گناه اذعان کنند برای توجیه خطای خود مصنوعاً این انگیزه را میتراشند. پیدایش انواع و اقسام گروهکهای مدعی جمهوریخواهی در دو دههی گذشته جز این منشائی، انگیزهای و محرکی نداشتهاست
پس میبینیم که هرگونه کوشش و تمهیدی برای موجه ساختن تسلیم به ارعاب و تهدید خمینی محکوم به شکست است، اگرچه با توسل به چاشنی جمهوریخواهی هم باشد
ما با نیات درونی و خصوصی و انگیزههای اشخاص، که جز خود آنان کسی از آنها اگاهی ندارد، و گاه خود هم چندان آگاهی درستی از آنها ندارند، کاری نداریم. موضوع بررسی ما خواست های بیانشده و شعارهای رسمی نیروها و کنشگران سیاسی است. در تمام دوسالهی ۵۷ ـ ۵۶ در شعارهای سازمان های سیاسی اثری از خواست جمهوریخواهی دیده نمیشود؛ حتی در شعارهای حزب توده، حزبی که، ۲۵ سال پیشتر، در فردای ۲۵ مرداد، شعار جمهوری دموکراتیک را مطرح ساخته، عوامفریبانه علامهی دهخدا را نیز به عنوان نامزد ریاست جمهوری پیشنهادکردهبود. دکتر بختیار در کتاب یکرنگی یادآور میشود که پس از پیشنهاد تشکیل دولت به او از سوی شاه و پذیرفته شدن شرایطش، زمانی که درصدد ارائهی برنامهی دولت خود برآمد، از یاران نزدیکش خواست که کلیهی خواستهای همهی مخالفان حکومت فردی را گردآورند و اضافه میکند که در آنچه به عنوان اصول برنامهی دولت آماده کردم همهی آن خواستها، به علاوهی دو اصل که خود بر آنها افزودهبودم، منظور شدهبود. در میان همهی این خواست ها کلامی علیه نهاد سلطنت وجودنداشته؛ در عوض همهی آزادیهای پیشبینی شده در قانون اساسی مشروطه و اعلامیهی جهانی حقوق بشر در این برنامه گنجاندهشدهبود. حتی خمینی نیز، که ضمناً بر اساس خاطرات زنده یاد دکتر مهدی حائری یزدی معنی جمهوری را هم نمیدانسته، نخستین بار نام آن را در زمستان ۵۷ در پاریس مطرح کرد؛ حساب او این بود که جمهوری هرچه باشد با افزودن یک صفت اسلامی در پایان آن میتوان از آن همه چیز ساخت ! و میدانیم که پیش از او نیز بسیاری نظیر این کار را در کشورهای دیگری کردهبودند. بهعلاوه او فکر میکرد جمهوری نفی سلطنت هم هست. او که در آستانهی ۲۵ مرداد از پیروان بهبهانی، آیتالله درباری و از دستاندرکاران اصلی ۲۸مرداد بود، هیچگاه با اصل سلطنت مشکلی نداشت و هدف او در سال ۵۷ نه تأسیس جمهوری، که برقراری مشروعه بود و با مشاهدهی وضع متزلزل محمدرضا شاه به این نتیجه رسید که ضمن نشاندن مشروعه بجای مشروطه میتواند لغو سلطنت را نیز همچون غنیمت جنگی بر دستاوردهای خود اضافه کند؛ و کرد. پیروان غیرمذهبی او که به پیاده نظامش تبدیل شدند، چون از اصول ادعایی خود دورافتادهبودند، این حسابها را ندیدند و آنان نیز برچیدن سلطنت را، که اینجا در واقع برانداختن مشروطیت با همهی دستاورهای آن بود، پذیرفتند و خامطمعانه به فال نیک گرفتند. در حقیقت از این راه و از این لحظه بود که برچیدن سلطنت و پذیرش جمهوری، نیاندیشیده، و بطور خود بخود، وارد برنامهی آنان نیز میشد
در مورد بخشی از جبهه ملی نیز چنین شد. جبهه ملی ایران از سال ۱۳۴۳، پس از استعفای الهیار صالح از ریاست شورای آن و استعفای همهی اعضاءِ این شورا، به استثنای دو نفر، استعفایی که اینجا مجال پرداختن به علل آن نیست، به حال فترت، یعنی تعطیلی ناخواسته درآمد. سیزده سال پس از آن، زمانی که غیبت رسمی آن از صحنهی مبارزات کشور به شدت إحساس میشد، شاپور بختیار در خردادماه ۱۳۵۶، توانست با کمک دو حزب ملی، حزب ملت ایران به رهبری داریوش فروهر، و جامعهی سوسیالیستها، و البته یک حزب دیگر، حزب ایران، که خود او دبیرکل آن بود، اتحاد نیروهای جبهه ملی ایران را تأسیس کند که همان جبهه ملی، اما زیر عنوان مشابه دیگری بود، و برخی از سران قدیمی آن مانند دکتر سنجابی نیز چند ماه پس از آن بدان پیوستند. کسی به عنوان اتحاد نیروهای جبهه ملی توجهی نداشت زیرا این عنوان تنها تمهیدی بود برای عدم استفادهی مستقیم از عنوان همیشگی؛ به همین جهت همه برای نامیدن آن همان عنوان پیشین: جبهه ملی ایران، را بکار بردند. برنامهی این جبهه ملی نیز، چنان که مفاد نامهی سرگشادهی سه تن از سران قدیمی جبهه ملی به محمدرضا شاه، در خردادماه همان سال به دقت نشان میدهد اصول و مبانی همان برنامهی مصوب کنگرهی ۱۳۴۱ جبهه ملی بود که در کتاب صورت جلسات کنگره موجود است. اصول این برنامه هم که مصوب یک کنگرهی وسیع بود هیچگاه در کنگرهی دیگری تغییرنکردهبود. در رأس این اصول تحقق حاکمیت ملی، بر طبق قانون اساسی مشروطیت قرارداشت. یک سال و اندی پس از آن نامه بود که، به دنبال گسترش تظاهرات، پادشاه خود را ناچار از آن دید که برطبق قانون اساسی، یا مفاد همان نامهی سرگشادهی نامبرده، عمل کرده نخستوزیری را که به این اصل پایبند باشد، از جبهه ملی، یعنی همان اتحاد نیروهای جبهه ملی ایران، که در بالا از آن نام بردیم، و از دید وی همان جبهه ملی همیشگی بود برای تشکیل دولتی مطابق اصول مرام آن یعنی با احترام به قانون اساسی، تشکیل دهد. دکتر سنجابی که تازه از پاریس و دیدار با خمینی بازگشتهبود، در برابر پیشنهاد شاه به تشکیل دولت، موافقت خود را منوط به موافقت نامبرده کرد. این پاسخ به وضوح برخلاف همهی اصول و همان برنامهی جبهه ملی مصوب در کنگرهی آن، و در تناقض با قانون اساسی و سنن مشروطه بود که در آنها چگونگی تشکیل دولت های مشروطه تعیین شدهبود. اصول وسُننی که در اعلامیهی سه مادهای دکتر سنجابی در پاریس نیز نقض شدهبود. البته شاه نیز چنین شرطی را نمیتوانست بپذیرد و نپذیرفت. پس از آن پادشاه پیشنهاد خود را به دکتر صدیقی داد و او قبول اصولی خود را اعلام داشت اما در میان شرایط خود برای قبول از شاه خواست که از کشور خارج نشود ! پس این قائممقام نخستوزیر در دولت مصدق هم دست کم تا این لحظه جمهوریخواه نبود! دکتر صدیقی به دلیل پذیرش مشروط نخستوزیری، تحت این عنوان پوچ که «او سالها عضو هیچیک از ارگان های جبهه ملی نبودهاست» (در آن سیزده سال فترت هیچیک نبوده اند !)، از سوی آقای سنجابی و هواداران او مورد سیلی از حملات ناجوانمردانه که متون آنها موجود است، قرار گرفت. پشت او را خالی کردند و عدم پذیرش شرط عدم خروج شاه از کشور از سوی پادشاه نیز مزید بر علت شد و وی از نخستوزیری چشم پوشید. دکتر بختیار سومین انتخاب شاه برای تشکیل یک دولت ملی بود. او در اوضاع و شرایطی که میدانیم چه بود، با طرح شروط خود، که برای کسب ضمانت های لازم برای رعایت قانون اساسی و اجرای صحیح قانون بود، و پس از پذیرفتهشدن آنها مأموریت خود را پذیرفت و پرچم نهضت ملی و قانون اساسی را برافراشت. کسانی که پرچم قانون اساسی و جبهه ملی را در آبانماه در پاریس بر زمین گذاشته بودند و در برابر مؤاخذهی تشکیلاتی بختیار در این باره در هیأت اجرائی، با سه رأی در برابر دو، مخالفت او را ردکرده، و با مخالفتی غیراصولی و گستاخانه علیه نخستوزیری دکتر صدیقی به انصراف او از این کار نیز کمک کردهبوند، اینجا هم به مخالفت با تشکیل دولت از سوی بختیار برخاستند. آنها نه خود مرد این کار بودند و نه تحمل میکردند کس دیگری از خودشان آن کار را بپذیرد! بهرغم پشتیبانی صریح و قاطع دکتر صدیقی از بختیار و دولت او، این مخالفت ها با دولت صدیقی و دولت بختیار، و تنها گذاشتن آن دو از عواملی بود که در میان عوامل دیگر به عدم موفقیت بختیار نیز کمک کرد و کار را به تشکیل دولتی بنا به «حکم شرعی» خمینی کشانید. اما اینجا، زمانی که قرار شد دولتی ملی ـ مذهبی، و نه ملی، تشکیل شود دیگر از حضرات مخالفتی دیدهنشد ! آنان ندای مکارانهی «همه باهم» خمینی را که بختیار و صدیقی نَفَس مسموم و مهلک آن را دریافتهبودند و بختیار صریحترین و شجاعانهترین اخطارها و هشدارها را علیه آن دادهبود، لبیک گفتند. اگر در میان همهی بازیگران این بازی جدید یک تن را بتوان نام برد که بعداً با شهامت خطای خود را بصراحت بیان کرد او تنها بازرگان بود که بجای این که بگوید «ما از سلطنت عبورکردیم و به جمهوری رسیدیم» خردمندانه گفت «سه سه بار، نُه بار غلط کردیم؛ انقلاب کردیم». دیگران به روی مبارک نیاوردند. تنها هنرشان استعفا از کابینه بود؛ اما کی ؟ زمانی که کارها از کار گذشتهبود؛ زمانی که نه تنها عصر حجریها بساط خونین قدرت خود را برقرارکردهبودند، بلکه حتی رفراندم دربارهی جمهوری اسلامی شان را هم با مدیریت همان دولت شرعی انجام دادهبودند
گذاشتن چند ملی و ملی ـ مذهبی در دولت، نه فقط برای خنثی کردن آنها و نیروهایشان، بلکه برای فریب سران ارتش هم که شمِّ سیاسی چندانی نداشتند نیز بود، زیرا آنان اگر نمیتوانستند به مشتی آخوند، همانها که سینما رکس آبادان را نیز آتش زدهبودند، کمترین اعتمادی داشتهباشند، چرا نمیبایست به دولتی که وزارتخانههای آن در دست افرادی بود که خود را به مصدق منتسب میکردند، اعتمادکنند؛ و کردند، اما متأسفانه قربانی سادگی سیاسی خود و انحراف آن مردان «ملی» شدند. با این ترتیب و با آن سادهپنداری این دست از ملیون قرار بود همهی آنچه میشد به نام جبهه ملی ایران هم نوشتهشود. اما بختیار مانع از آن شد. همان بختیاری که، دیدیم، در خردادماهِ دو سال پیشتر جبهه ملی ایران را احیاء کردهبود این بار هم به نجات آبروی آن برخاست و زمانی که موج اعدامهای خودسرانه آغاز شدهبود و به سرعت درستی هشدارهای او را به ثبوت رسانیدهبود، در نهم فروردینماه، دو روز پیش از برگذاری آن همهپرسی دروغین از مخفیگاه خود در تهران در پیامی تاریخی، که در سراسر جهان و ایران طنینافکن شد، گفت «من به این جمهوری مجهو رأی نمی دهم»؛ او با این کار نه تنها آبروی نهضت ملی مصدق، بلکه شرف جبهه ملی ایران را نیز که بر سر آن معامله شدهبود، خرید و در تاریخ به ثبت رسانید. «همهپرسی» دروغین بود. تحت مدیریت یک دولت ملی ـ مذهبی، تشکیل شده به حکم شرعی یک آخوند انجام میشد، و آن هم در ظاهر؛ اما در حقیقت در فضایی از رعب و اختناق، که در آن برای احدی امکان برداشتن صدای مخالفتی نبود، و حتی مأموران کمیتهها با مسلسل خود و نظارت بر ورقههای سبز و سرخ رأیدهندگان سبب وحشت آنان میشدند، برگذار میشد و از دیدگاه یک دموکرات باورمند به حاکمیت ملی تنها یک اقرارگیری درزندان جدیدی بنام ایران بود نه یک رفراندم به معنایی که در جهان معمول است، و سر مویی مشروعیت دموکراتیک نداشت. پس این ادعا که ملت ایران سلطنت را نفی کرده، و بنا به یکی از اصطلاحات رایج در جمهوری اسلامی از آن «عبورکرده» بر هیچ پایهای استوار نیست و حتی به فرض آن هم که چنین أرادهای در اعماق جامعهی ایران وجود میداشت، تا کنون کسی شاهد بیان دموکراتیک آن نبودهاست. شرط چنین تصمیمی از سوی ملت این است که در شرایط کاملاً آزاد و دموکراتیک نظر او در انتخاب میان سلطنت و جمهوری ـ آن هم جمهوری مطلق ـ به عنوان دو شکل حکومت دموکراتیک پرسیدهشود؛ بی آن که صفتی مانند «اسلامی»، «توده ای» ، «خلقی» و مانند آنها به واژهی جمهوری چسبانده و به مفهوم آن اضافه شود. زیرا جمهوری و جمهوری اسلامی خود بخود دو مفهوم جدا، متفاوت و حتی متضاد اند. انتخاب «جمهوری الف» و «جمهوری ب» و «جمهوری مطلق» یکی و برابر نیست. تا کنون ملت ایران هیچگاه به جمهوری مطلق رأی نداده و اقراری که، بدان شکل که گفتیم، از او گرفتهاند به «جمهوری اسلامی» بوده که، پرسش کننده دربارهی آن شرط کرده است که آری یا نه به «جمهوری اسلامی» است، نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر. به چنین رأی گیری، رأی به نظام جمهوری نمیتوان گفت
باری، از زمان این لبیک به «همه با هم» خمینی بود که بخشی از جبهه ملی از راه تاریخی خود به دورافتاد. در خارج از کشور سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا نیز در اولین کنگرهی خود پس از فتنهی خمینی به آن جمهوری اسلامی و سلطهی جهنمی آخوندی قاطعانه نه گفت. با برافراشته شدن مجدد پرچم نهضت ملی در خارج از کشور به دست شاپور بختیار زیر نام «نهضت مقاومت ملی ایران» بسیاری از مبارزان دیرین جبهه ملی اروپا نیز یکی پس از دیگری و گاه نیز گروهی به یاری بختیار شتافتند
راه بختیار راه آینده، راه نسل های جوانتر و راه رهایی بود و اگر بختیار و راه او نبود راهی که «همه با هم» شدگان رفتهبودند به پایان کامل جبهه ملی میانجامید. چنان که میدانیم بسیاری از کادرهای مجرب آن جبهه ملی و از جملهی آنان اعضاء مهم ترین حزب جبهه، حزب ایران از گرد «آن» پراکندهشدند؛ زیرا تا زمانی که بقایای آن بخش از جبهه ملی که به راه «همه باهم» رفته بودند با این سابقه تسویه حساب نکنند معلوم نخواهدبود به چه راهی میروند. تنها آن بخش از ملیون ایران ـ چه در داخل و چه در خارج ـ که در این سابقه شریک نشد میتواند به ملی بودن خود ببالد و خود را پیرو راه مصدق بنامد. مردم از آنها که به نحوی با این سابقه درگیرشدهاند، یا هنوز به توجیه آن بپردازند میخواهند که پیش از هر درسی به دیگران ابتدا به آن راه بازگردند و از ملت طلب گذشت کنند
این که پس از چهل و دو سال ویرانی و تبهکاری نظامی جهنمی که در پیدایش آن سهیم بودهایم تنها بگوییم ما خواستار «تحول» در آنیم، همان شعاری که بخشی از اصلاح طلبان رژیم نیز چندی است در پیش گرفتهاند، و قید کنیم که «اهل درگیری و تشنج هم نیستیم» امیدی به نسل جوان نمیدهد. نسل جوانی که به حق از نسل ما حساب میخواهد و مانند افکاری ها، محمدی ها همه گونه فداکاری را به جان میخرد، با این نظام جنهمی به سختی «درگیر» است و کسانی که بگویند ما اهل «درگیری» و «تشنج» نیستیم در چشم آن جایی در مبارزه ندارند. مبارزهی سیاسی در هیچ نظام سیاسی، و به طریق اولی در هیچ نظام دیکتاتوری، بدون «درگیری» امکان پذیر نیست. دکتر مصدق با این که در نظام مشروطه و برای رعایت اصول و قوانین همان نظام از سوی قدرت های روز مبارزه میکرد در تمام مدت عمر خود با آنها «درگیر» بود. پیش از سلطنت پهلوی در مجلس با انتقال سلطنت به خاندان سردارسپه قاطعترین مخالفت قانونی را او کرد. در أواخر سلطنت رضاشاه به بیرجند تبعیدشد و پس از بازگشت از آن تبعیدگاه نیز ناچار از اقامت در احمدآباد بود. پس از شهریور بیست هیچگاه در دفاع از قانون و «درگیری» با منافع استعمار و عمال داخلی آن آرام ننشست. پس از ۲۸ مرداد دادگاه نظامی را به محل محاکمهی حکومت فردی تبدیل کرد و سه سال زندان و تبعید به احمدآباد و حصر در ملک خود را به جان خرید. نمیتوان از راه مصدق سخن گفت و از «درگیری» اجتناب کرد. در شرایطی که به مردم حتی اجازهی دیدار از احمدآباد و به ما پیروان مصدق امکان دعوت مردم به آن مکان ارجمند برای بزرگداشت آن خدمتگزار بزرگ ملت را نمیدهند چگونه میتواتیم بگوییم که ما با کسی «درگیری» نداریم. در زمانهای که شماری از گروههای چهاردهنفره که از خامنهای خواستند که استعفا دهد در زندان ها بسر میبرند چگونه میتوان گفت «ما اهل تشنج و درگیری» نیستیم
بسیاری از ما که در دوران پیش از فتنهی خمینی، حتی در دوران مصدق، در راه آزادی در خاک وطن مبارزه کردهایم نسل جوان و انگیزهی او برای «درگیری را می فهمیم. آنان که سیام تیر را، که شصت و اندی سال بعد هم، هر سال دربارهی آن اعلامیه میدهیم، دیدهاند و مانند نویسندهی این سطور از همان ۲۹ تیر تا غروب ۳۰ تیر درآن شرکت داشتهاند میدانند که آزادی، حتی در دوران پیش نیز که قساوت و شدت سرکوب ها قابل قیاس با امروز نبود، بدون «درگیری» و «تشنج» به دست نمیآمد. مگر آنکه بگوییم سیام تیر درگیری نبودهاست
خشونت پرهیزی که ما بدان پایبندیم به معنی پرهیز از «درگیری و تشنج» نیست. چنین تعبیری از عدم خشونت تعبیری اوپورتونیستی است. گاندی که اولین آموزگار خشونتپرهیزی در مبارزهی سیاسی بود از روز بازگشت به هندوستان تمام عمر با استعمارگران «درگیر» بود؛ یک درگیری پر از «تشنج». نمیتوان بجای ارائهی برنامهی مبارزه برنامهی دولت آینده را ارائه داد؛ بندهای برنامهی حکومتی یک حزب یا گروه سیاسی مانند خواست عدالت اجتماعی، پاسداری از محیط زیست و منابع کشور یا حتی سوسیالیسم مربوط به دوران پس از مجلس مؤسسان و مبارزات و رقابتهای حزبی برای راه یافتن در پارلمان و تشکیل دولت است و نمیتواند جای نقشهی راه مبارزه برای امروز را بگیرد و جانشین «درگیری» با نظام حاکم کنونی شود. امروز مردم در انتظار برنامهی مبارزه هستند